شهدای دانش آموز حوزه شهید فهمیده یک اراک

مصاحبه با پدر شهید احمدرضا عباسی

جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۸:۳۶ ب.ظ


چکیده مصاحبه: احمد بسیار صبور بود. در برابر ناملایمات از خود خویشتنداری نشان می داد. او خوش اخلاق بود. در کارهای منزل به مادرش و در کارهای مغازه به من کمک می کرد.

 سال چهارم دبیرستان که می خواست به جبهه برود به او گفتم سال آخر تحصیل شما است، دیپلم  را بگیر و آن وقت برو جبهه. او می گفت چون امام خمینی گفته است، اجازه پدر و مادر شرط نیست، من به جبهه می روم و بعد از بازگشت از جبهه درسم را می خوانم.

 

سوال: خصوصیات اخلاقی احمد چگونه بود؟

جواب: احمد بسیار خوش اخلاق، بردبار و صبور بود. اغلب خنده بر لب داشت. در سال ۱۳۶۱ که من مشغول ساخت و ساز منزل جدیدمان بودم، گاهی اوقات بر اثر خستگی خودم به او اوقات تلخی می کردم. او به من می گفت، شما اوقات تلخی نکن، من همه کارها را انجام می دهم. با دوستانش خیلی مهربان بود و روابط صمیمانه ای با آنها داشت. احمد به افرادی که به منزل ما رفت و آمد داشتند و همسایه ها خیلی احترام می گذاشت.

سوال: وضعیت تحصیلی احمد چگونه بود؟

جواب: من به علت مشغله زیاد کارهای روزمره، فرصت مراجعه به مدرسه برای پیگیری امور تحصیلی بچه ها را نداشتم. برای احمد نیز چنین بود. اغلب اوقات می دیدم وقتی از مدرسه می آید به ندرت به کتابهایش نگاه می کند. یک روز به او گفتم: احمد جان! چرا وقتی از مدرسه می آیی به کتابها نگاه نمی کنی؟ او خطاب به من گفت: «حاج آقا؛ من سر کلاس درس وقتی معلم درس می دهد سراپا گوش هستم و مطالب را با دقت فراوان در مغزم ضبط می کنم». چند تن از همکلاسی هایش نیز به من می گفتند که در کلاس ما احمد از جمله افرادی است که درس ها را خوب بلد است.

سوال: احمد فرایض دینی را انجام می داد؟

جواب: از زمانی که به سن تکلیف رسیده بود، روزه می گرفت و نماز می خواند. صبح ها نیز خودش از خواب بلند می شد و نماز صبح می خواند و نیاز به بیدار کردن نداشت.

سوال: آیا احمد در انجام امور منزل و مغازه به شما کمک می کرد؟

جواب: در امور منزل به مادرش کمک می کرد. در مغازه داری نیز به من کمک می کرد. در سال ۱۳۶۱ که من مشغول ساختن منزل جدید بودم، بسیار کمک می کرد.

سوال: چه خاطراتی از زمان اعزام به جبهه او دارید؟

جواب: وقتی می خواست به جبهه برود به او گفتم: سال آخرت هست، دیپلمت را بگیر، آن وقت می روی جبهه. او به من گفت: حاج آقا؛ چون امام خمینی گفته است، اجازه پدر و مادر برای رفتن به جبهه شرط نیست، من به جبهه می روم و بعد از بازگشت از جبهه، درسم را می خوانم.

سوال: وقتی احمد از جبهه به مرخصی آمد چه خاطراتی از او دارید؟

جواب: فقط یک بار به مرخصی آمد، زمستان و برف روی زمین بود. در مدت چند روز مرخصی چنان برای رفتن مجدد به جبهه بی تاب شده بود که به رغم اصرار ما برای سپری کردن تمام مرخصی آن را نیمه تمام گذاشت و به جبهه رفت و در پاسخ اصرار ما نیز گفت: باید به جبهه بروم.

سوال: آیا خاطره ای از شهید دارید؟

جواب: خاطره تلخی دارم. برای احمد یک دوچرخه نو از بنیاد ۱۵ خرداد آستانه خریدم. این موضوع مصادف شد با جبهه رفتن احمد. وقتی از جبهه به مرخصی آمد چنان به اینگونه امور بی اعتنا شده بود و بی علاقه شده بود که گفت: حاج آقا؛ من آن را نمی خواهم. به من گفت دوچرخه را عودت بده، من آن را نمی خواهم. هر چقدر اصرار کردم او نپذیرفت و من به ناچار دوچرخه را به فروشگاه بنیاد ۱۵ خرداد بردم و عودت دادم.

سوال: چگونه از شهادت احمدرضا مطلع شدید؟

جواب: حاج محمود محسنی شوهر عمه شهید، یک روز پیش من آمد و گفت: از احمد عکس داری؟ گفتم: برای چه می خواهی؟ گفت: او در جبهه شهید شده و تا دقایقی دیگر بلندگوی مسجد شهادت او را به مردم اعلام می کند. نحوه اعلام موضوع به مادرش نیز بسیار سخت بود. به او گفتم: پای دایی علی آقا در اراک شکسته است (علی دهقانی پسرعموی مادر بود). بیا برای احوالپرسی به اراک برویم. ماشین تهیه کردیم و به اتفاق به اراک رفتیم. از دوراهی شازند که عبور کردیم، به من گفت: راست نمی گویی! علایم نشان می دهد که برای احمد اتفاقی افتاده است. من بدون گفتن حرفی سکوت کردم


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۱۱
حوزه شهید فهمیده 1 اراک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی